میهمان این هفته من، سهیل کوچکی، تورلیدر و دوچرخهسوار است. وقتی سهیل در اوج فعالیتهای کاریاش بود در یکی از تورهایش که میهمانانی از آلمان داشت، ماشین برنامه چپ کرد، او به بیرون پرت شد و چندین آسیب دید، ازجمله شکستن دندهها و آسیب نخاعی. شاید اگر کس دیگری جای او بود فعالیتهای مختلف برایش تعطیل میشد، اما سهیل خیلی زود خودش را جمعوجور کرد و دوباره به زندگیاش معنا داد.
برای خودش دوچرخهای ساخت که با دست رکاب بزند (هندبایک) و با آن سفر رفت، فروشگاهش را گسترش داد، زندگی مستقل را تجربه کرد، برای دوچرخهاش کاروان ساخت، دوچرخهای را که ساخته بود کامل و حتی با آن در مسابقات شرکت کرد و حالا هم ۱۰هندبایک ساخته تا کسانی که مشکلاتی مثل او دارند بتوانند از این وسیله استفاده کنند. او نمونه خوبی برای شکستناپذیری، تلاش و از نو ساختن است.
تابستان های خانه پدربزرگ
یک ساله بودم که با خانوادهام از لاهیجان به تهران مهاجرت کردیم، هر چند تابستانها و تعطیلات من خلاصه میشد به خانه پدربزرگم در شهرستان و گشتوگذارهای کودکانه در مزارع چای و طبیعت.
به نظرم علاقهمندی من به طبیعت از همانجا شکل گرفت. آن زمان در تیم نونهالان بسکتبال تهران بودم و حتی در آن دوران چند مقام هم آورده بودم، اما بعد مسیر زندگیام عوض شد. من هم در دوران کودکی مثل بسیاری از بچهها برای خودم دوچرخهای داشتم اما به نظرم اینکه بعدها دوچرخه جزئی از زندگی من شد به آن برنمیگردد. نوجوان که بودم همچنان بسکتبال بازی میکردم و یادم هست همان ایام، دوچرخهام را دزد برد و من بیدوچرخه شدم. چون علاقه شدیدی به رایانه داشتم، برای تحصیلات دانشگاهی شهر خودم را انتخاب کردم و به دانشگاه لاهیجان رفتم. کارهای مختلفی را تجربه کردم؛ مثلاً چون عموهایم آرایشگر بودند، من هم دیپلم آرایشگری گرفتم و یک سال پیش آنها کار کردم. مدتی هم مغازه خدمات کامپیوتری داشتم، یعنی من در سن ۲۰ یا ۲۱ سالگی هم درس میخواندم و هم برای خودم مغازهای داشتم.
مرگ مادر و برگشت من
سال ۸۸ مادرم به خاطر ایست قلبی از دنیا رفت. آن اتفاق سبب شد دیگر نتوانم در لاهیجان بمانم و به تهران برگشتم. وقتی در لاهیجان زندگی میکردم هر وقت دلم تفریحی میخواست با اقوام یا به طبیعت میرفتم یا به باغهای چای، اما در تهران این امکان را نداشتم چون اقوام همه آنجا بودند. در تهران به یکی از دوستانم گفتم جمعهها به کوه برویم.
دوستم یکی دو بار قول داد بیاید اما برایش کاری پیش آمد و برنامه ما بههم خورد. وقتی دو سه بار این اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم خودم تنهایی بروم. تنهایی رفتن به کوه سبب شد چیزهای زیادی یاد بگیرم و با آدمهای خوبی هم دوست شوم. یادم هست در زمان نوجوانی بدنسازی کار میکردم اما وقتی به کوهنوردی رو آوردم متوجه شدم آن بدنسازی خیلی به کار کوهنوردی من نمیآید، برای همین در نخستین برنامهام که صعود به قله دارآباد بود پس از برگشت به منزل در پاهایم بهشدت احساس درد میکردم. به پزشکی مراجعه کردم و ایشان پس از دیدن پاهایم گفت چه پاهای حجیمی داری و ماجرا را برایش گفتم. ایشان راهنماییام کرد که چه باید بکنم و با همدیگر دوست شدیم. چند بار دیگر برای پاهایم به مطبش رفتم. در این رفتوآمدها بود که با خودم فکر کردم باید به شکل علمی بعضی چیزها را یاد بگیرم. برای همین همانطور که اول سراغ کوهنوردی، سپس صخرهنوردی و دوچرخهسواری رفتم، سراغ مباحث علمی این رشتهها هم رفتم.
تمرینهای سنگین از ۵ صبح
همان زمان که کوهنوردی میکردم، با دوستی که دوچرخهسوار بود آشنا شدم. با راهنمایی او یک دوچرخه کارکرده خریدم که سبب شد دوچرخهسواری برای من جدیتر شود. یادم هست در آن ایام ساعت ۸ صبح باید در شرکت حاضر میشدم، به همین خاطر من ۵ صبح بیدار میشدم، به سرخ حصار میرفتم و چند ساعت آنجا تمرین دوچرخهسواری میکردم. از مدیر شرکت هم خواسته بودم به من یک ساعتی فرجه بدهد تا بتوانم تمریناتم را مداوم و جدی انجام دهم. من تا ۵:۳۰ عصر در شرکت بودم، دوباره از شرکت میرفتم تمرین تا ۹شب. همزمان به خاطر علاقهای که داشتم دورههای تورلیدری را گذراندم و رفتم سراغ تورهای طبیعتگردی.
آنقدر به ورزش، چه کوهنوردی و چه دوچرخهسواری علاقه داشتم که سال ۹۳ دو ماه از حقوقم را یک جفت کفش کوهنوردی خیلی خوب گرفتم که هنوز هم آن را دارم. چون پدرم آن زمان یکی دو بار به من گفته بود پولم را دارم خرج میکنم، آن کفشها را تا یک ماه به خانه نبردم.
در همه این سالها سعی کردم هم یاد بگیرم و هم یاد بدهم. برای همین چون رشته کامپیوتر هم خوانده بودم وقتهای آزادم را در فضای مجازی میگشتم تا چیزی یاد بگیرم و از همان راه هم کسب درآمد کنم. مثلاً اگر کسی دنبال برنامهنویسی جدید بود، معلمش میشدم و در قبال آن مبلغی میگرفتم.
اتفاقی تلخ در ۱۷آبان
از سال۹۴ به بعد هر هفته تور داشتم و خانواده از دستم شاکی شده بودند، چون من را نمیدیدند. اما حرف من این بود این کار را به دلیل علاقهام انتخاب کردهام، پس باید در حوزه آن تلاش کنم.
سال ۹۷ از طرف شرکتی با من تماس گرفتند و خواستند برای آنها توری برگزار کنم؛ چون در این حوزه معروف شده بودم و بهطور تخصصی تورهای دوچرخهسواری برگزار میکردم. یادم هست گاهی چهار مینیبوس دوچرخهسوار در تور شرکت میکردند. شرکتکنندگان در توری که شرکت به من پیشنهاد داده بود از آلمان بودند و قرار بود تور را سال۹۸ برگزار کنیم.
قرارداد برگزاری تور را بستیم و سال۹۸ شد. ۵ آبان ۱۳۹۸ آغاز برنامه من با شرکت دوچرخهسواران آلمانی بود. از همان روز اول مینیبوسی که صندلیهایش را برداشته بودیم و دوچرخهها را حمل میکرد خراب بود. تیمی که از آلمان آمده بودند برنامههای دیگری هم داشتند، برای همین پس از سه روز برگزاری برنامه به تهران آمدم تا پیگیر تور بعدیام باشم و دوباره به گروه ملحق شدم. روز آخر برنامه یعنی ۱۷ آبان قرار شد از منطقه هفت برم کازرون تا قلات رکاب بزنیم. به دلیل بارندگی و سردی هوا گردشگران خواستند به جای این منطقه، در شیراز دوچرخهسواری کنند، برای همین به سمت شیراز برگشتیم. متأسفانه در مسیر برگشت در دشت ارژن، راننده کنترل خودرو را از دست داد. ماشین چپ کرد و من با برخورد وسیلهای به پشتم و شکسته شدن شیشه جلو به بیرون پرت شدم. چند تا از دندههایم شکست و دچار آسیب نخاعی شدم. توان راه رفتن نداشتم و کلی چیز دیگر را از دست داده بودم. یادم هست حتی پیش از رسیدن گردشگران دوچرخه خودم را پایین آورده بودم و با آن تکچرخ میزدم تا وقتی برنامه شروع شد آماده باشم که این اتفاق افتاد.
به هوش که آمدم متوجه شدم بیرون از ماشینم. باران بند آمده بود و هوای خیلی خوبی بود، اما حس کردم پایم توان ندارد. همانجا احساس کردم نخاعم بهشدت آسیب دیده است.
به هر چیزی که دم دستم بود چنگ میزدم. در آمبولانس گفتم من همین یک ساعت پیش داشتم با دوچرخهام تکچرخ میزدم پس خوب میشوم درست است؟ عوامل اورژانس برای اینکه به من روحیه بدهند میگفتند چیزی نشده. پیش از عمل و در اتاق که داشتند برای عمل آمادهام میکردند برای اینکه تکان نخورم و بتوانند لباسهایم را از تنم بیرون بیاورند، میخواستند کاپشنم را که کاپشن پر بود پاره کنند؛ گفتم میشود این کاپشن را پاره نکنید چون خیلی دوستش دارم! جواب پرستاران این بود که مرد حسابی در این وضعیت به فکر کاپشنت هستی! گفتم این هدیه یکی از دوستانم است.
خلاصه کاپشن را که پاره کردند یکدفعه اتاق پر از پر شد. بلیتی هم که قرار بود فردایش با آن به تهران پرواز کنم در جیب همان کاپشن بود و پاره شد. این برای من یک نشانه شد و خیلی غصهام گرفت. چند روز بعد از عمل به تهران منتقل شدم.
گفتم خودم دوچرخه میسازم
فکر کنید پسری که تا پیش از آن یکسره تور برگزار میکرد، انرژی فراوانی داشت و نمیتوانست لحظهای بیکار بنشیند، یکدفعه با چنین شرایطی روبهرو شود. اما از همانجا فهمیدم باید با شرایط پیش آمده کنار بیایم و البته در این راه هم خانواده، هم خانم و هم دوستانم کمک فراوانی کردند تا بتوانم شرایط را مدیریت کنم. شرایط پیش آمده سبب شد چون خانه خودمان پله داشت سه ماه در خانه خالهام زندگی کنم. همزمان چون کرونا هم شیوع یافته بود و از طرفی فروشگاه خودم در طبقه اول بود، فکر کردم باید کار دیگری پیدا کنم. با خودم گفتم فروشگاهم فروشنده دارد اما باید خودم کار دیگری انجام دهم. چون از بچگی به کار چوب علاقه داشتم، سراغ کارهای چوبی رفتم و به تولید محصول پرداختم. مدتی هم رزین کار کردم و خلاصه از این راه به درآمدی رسیدم. یادم هست ۱۰ روز پس از عمل به برنامهای در سفارت تایلند دعوت شدم. چون پیش از آن به عنوان تور لیدر و دوچرخهسوار با چند نفر دیگر به تایلند دعوت شده بودیم در روز جشن استقلال تایلند هم از طرف سفارت دعوت شدم. حالم اصلاً خوب نبود اما گفتم هرجور شده باید به میهمانی بروم. با اینکه به محض نشستن روی ویلچر حالت تهوع شدیدی گرفتم و البته درد هم داشتم اما رفتم.
وقتی سفیر مرا در آن وضعیت دید، به شوخی گفت: شما با دوچرخه تکچرخ میزدی! من هم به شوخی گفتم: همین حالا هم میتوانم برایتان تکچرخ بزنم.
وقتی این اتفاق افتاد من در نقطه بسیار خوبی بودم. هم تورهای داخلی بسیار خوبی برگزار میکردم و هم تورهای خارجیام راه افتاده بود. باشگاه دوچرخهسواری داشتم و فروشگاهم فعالیت بهتری داشت که تصادف همه چیز را به هم ریخت و پس از آن هم کرونا آمد که سفرها را تعطیل کرد.
چند روز پس از تصادف، روی تخت بیمارستان با خودم فکر کردم چطور میشود با دست دوچرخهسواری کرد؟ به فکر افتادم برای خودم دوچرخهای تهیه کنم اما قیمت دوچرخهای که نیاز داشتم ۱۰هزار دلار بود با دلار ۱۱هزار تومان. وقتی از شیراز به تهران منتقل شدم همزمان با کار درمانی پیگیر خرید دوچرخه بودم اما قیمت زیاد دوچرخه از خریدن آن منصرفم کرد. دوستی داشتم که پیشنهاد ساخت دوچرخه در کارخانه داییاش را به من داد.
حدود ۹ماه طول کشید تا با کمک همدیگر دوچرخهای را که میشد با دست رکاب زد، ساختیم اما خیلی حجیم و سنگین شد. هرچند با همان دوچرخه دو هفته جنوب را گشتم و رکاب زدم.وقتی دوچرخه اولی ساخته شد سفرهایم را با همان شروع کردم و چون خودم فنی بوده و تعمیرات دوچرخه را بلد بودم کمکم همان دوچرخه را اصلاح و ایراداتش را برطرف کردم تا بتوانم با آن به برنامههای جنگل هم بروم. آن زمان با خودم فکر کردم باید مسیر زندگیام را عوض کنم، مثلاً فروشگاهم را گسترش دهم تا نیازی به بردن تور نباشد، چون شرایط تور بردن را نداشتم.
نخستین کاروان دوچرخه در ایران
از همان نخستین سفرهایی که با دوستانم رفتم به این نکته فکر کردم که باید یک یا دو نفر باشند که به من کمک کند از ویلچر روی زمین بنشینم یا برعکس. مدت زیادی به این فکر کردم باید چیزی بسازم که از این کمک بینیاز شوم. فکر کردم باید صفحهای بسازم که پشت هندبایکم باشد و من روی آن چادر بزنم و به این ترتیب به فکر ساخت یک کاروان مخصوص هندبایکم افتادم. به یکی از دوستانم گفتم این تصمیم را دارم، او هم گفت کار را شروع کن، کمکت میکنم، اما وقتی خواستم شروع کنم متوجه شدم ایشان پای کار نیستند. به همین خاطر استوری گذاشتم و ماجرا را گفتم. یکی از دوستانم که در خارج زندگی میکند، استوری را دید و پرسید چقدر برای کارم نیاز دارم. خلاصه ایشان قول داد در این راه کمکم کند.
با ۱۰ میلیون تومانی که برای شروع کار به حسابم زد وسایل مورد نیاز را خریدم و شروع به کار کردم. دو پنجره از شرکتی خریده بودم؛ وقتی آنها را نصب و عکسش را استوری کردم، یک نفر به من پیام داد چقدر زشت ساخته شده. به او پیام دادم و درباره شرایط جسمی خودم گفتم و اینکه چیزی که ساختهام، نسبت به توانایی و وضعیت جسمیام قشنگ است. خلاصه دوست جدیدم یک روز با یک نفر که کارش ساخت کمپر است به دیدنم آمدند. من در ساخت در برای کاروانم مشکل داشتم و دوستان جدیدم کمک کردند مشکل حل شود. میخواهم بگویم وقتی کار جدیدم را شروع کردم همه مسیرها به روی من باز شد و دوستان زیادی به کمکم آمدند.
بالاخره کاروان ساخته شد و با آن سفری ۴۰۰کیلومتری هم رفتم، هرچند الان به دنبال این هستم که کاروان را هم برای برنامههای مختلف ارتقا دهم.
دوست داشتم کمکی کنم
بسیاری از بچههایی که سراغ هندبایک میآیند هم مشکلات مالی داشته و هم به این نوع دوچرخهها نیاز دارند، چون آسیب دیدهاند؛ پس نمیشود گفت من روی بحث مالی این دوچرخهها سرمایهگذاری کردم. دوست داشتم بتوانم بخشی از مشکلات آنهایی که مشکل من را دارند با هزینه کمتر برطرف کنم.
هندبایک کمکدار ساختم
سال ۱۴۰۰ به فکر افتادم هند بایکهای جدیدی بسازم؛ مثلاً هندبایکی بسازم که کمکدار باشد. دلیل اینکه سراغ ساخت هندبایک رفتم این بود از طرف شرکت سازنده این نوع هندبایکها در ایران برخورد خوبی ندیدم و تصمیم گرفتم خودم یکی از این هندبایکها را بسازم. دوستی دارم که مهندس طراح است، برای همین پیشنهاد داد با کمک هم آن را بسازیم.
با کمک دوستم هندبایکی ساختم که با آن بشود مسابقه هم داد و شد نخستین هندبایک ایران و آسیا که کمکدار هم بود.
آسیا را به این خاطر میگویم که تحقیق کرده و متوجه شدم کسی آن را نساخته است؛ اینکه نساخته بودند به معنای ناتوان بودن در ساختن نبود بلکه نیازی به ساخت آن احساس نشده بود.نخستین دوره مسابقات هندبایک در ایران هم همان سال ۱۴۰۰ برگزار شد. من با اختلاف ۵ دقیقه از نفر دوم، اول شدم.از آن زمان اتفاقات جدید در زندگیام افتاد و سبب شد باز هم بیشتر دنبال یاد گرفتن بروم. بعداً این جرئت را پیدا کردم که خودم به تنهایی این کار را انجام بدهم و همه کارها را خودم دنبال کنم.
نظر شما